میخواهم بشنوم صدای ترا
هنوز هم به صدای گذشته در باد دل خوشم
چو مجنونی ساده تمام کوچه خیابان های شهر را گشته ام
از فراق تو به کوه شدم، باز نمی شنوم
دوستت دارم
می توانی دوستم داشته باشی
می توانی ابر شوی و بر چشمان خسته ام بباری
فرود که می آیی، دستت را می بوسم
نوایی آرامم نمی کند
گر تمام کافه های شهر را چشم در پنجره باشم
درختان بهاری همچو من فریاد میزنند
صدایت را می خواهم
تو آن بارانی که مرا آرامش می دهی
به شب که می آیم
در کنج اتاق خود، سکوتی حاکم
گویی تمام این شهر به خواب رفته
در تکاپوی خفتن بدون لالایی قطره ها
به صبح خودم
گنجشک های گرد حوض، مست و خندان و من
با بی تابی میخواهم بیایی
مگر چقدر زیباست، که روز و شب یک رنگ است
تو ای باران صدایت فراموش شدنی نیست
گل های بشاش مادر بزرگ
در حیاط و خانه به نظم
خسته و نالان
دلتنگ نوازش دستانت شده اند
تو ای باران صدایت سیر شدنی نیست
مزرعه این روزها، خشک و خشکیده
گر جهانمان خشک شود و نباشی
صدای تو همان بارش اردیبهشت است
و تو ای باران آن صدا تویی
همان که بر سقف شیروانی خانه ام می باری
#دانش_طهماسبی
Telegram:@daneshtahmasebi