گاهی عکسهایت را ورق می زنم
در قلبم
چشمانم را می بندم
و خود را در اوج نگاهت محو می کنم
عکس ها را
تک تک
بسان سنجاق سینه ی مادربزرگ بر قلبم می زنم
تو چه دانی
که چنین
مجنون کویت گشتم
هر نگاهی
هر ندایی
نیست بر آن باورم
کفش هایم را برکشیده ام
اما پا برهنه
پا برهنه
در بیابان به یادت می سرایم
لیک
از هر سو نداییست
تنها نور توست که هست
چه کنم
که دگر
غروب کرده ام