تهی گشته
نوای این روزهای من
چه سرگشته
می نویسم خط های سیاه و سفید را
با آن پیانوی سیاه
ای یار بیا
دست از مهربانان شسته ای
بلبل مست قفس گریان است
پنجره چوبی اتاقم صدای باد را مهمان کرده است
دست میزند
ای یار بیا
پیانوی سیاه من اینجاست
بر رویم کش
نوازش کن
مهربان دستانت
از یار بگو
از آن دیده ی همراه بگو
بلبل شوق دلم پرواز است
برای دیدن
کعبه ها باید رفت
بگردش چرخید و خندید
کجاست آن کعبه
قلب من
یا قلب عاشق نیایش شده
کجا
کعبه من چشمانیست
لبخندیست
یا کودکی که هر روز گل هایش را تقدیم عابران میکند
دلم تنگه دلم تنگه
بسیار فاصله هست گویی که نزدیک است
کعبه ی من آن نگاه توست
کودک زیبای گل فروش
آفتاب نرو
با من بمان
صورتت را بخواب نبر
بمان و ببین
دیگر سنگهای رودخانه ی روستای من نمی خندد
دیگر عاشق معشوق نمیبیند
آفتاب، لحظه ای بمان
با تو راحت می توان
می توان گفت
سرخ کردی مرا
آسمانت نیز گریان است
حس خوبیست
هر پسین
بر بام این شهر
ترا تماشا کردن
آفتاب رفتی
برو
فردایی هم خواهد آمد
در این بیابان زرد
ماه را میبینم
با سکوت شلوغ این نواحی
خیابانی نیست
کوچه ای نیست
تا قدم هایم را با تو بردارم
اینک به دیدن چراغ آمده ام
خالیست
تهیست
شب مرا گرفته است
بیاد آن شبها
چراغ را در ماه می جویم
دراین بیابان