رویای زندگی
رویای زندگی

رویای زندگی

اینجا چرا

هوا تاریک میشد، در اردوگاهی قدم میزدم، صدای درد آلود مردی به گوشم رسید، آن صدا برای مردی بود که دیگر نباید کار می کرد باید در کنار نوه هایش میبودو خوش میگذراند. صورتم را برگرداندم و نگاهش کردم نگاهی پاک و بی ریا داشت، با صورتی سفیدو سوخته که آفتاب پارس جنوبی بانی اش بود، کمرش در دستش و با لهجه ی پدرانه می گفت؛ دکتر کجاست دکتر کجاست. چقدر درد آور بود!


ای پدر

         ای آرمان بودنم

اینجا چرا

تیغ آن خارها که در دستان توست

گوشه ای از رنج دهقان کار توست

اینجا چرا

آن همه توفان بره کردی بسر

ذره ای در رعد باغستان توست

اینجا چرا

در فرنگ رفتی و گفتی آمدم

آنجا گفتند بیا پیمان توست

اینجا چرا

بیل خود را برقلم دفتر زدی

کس نگفت فردا از آن نان توست

اینجا چرا

اسوه ای بود اندر آن نگاه پاک تو

من بفهمیدم که پیروز فرزندان توست

اینجا چرا

آفتاب

کشان کشان

در پی رهگذران

آمدم

آفتاب مهربان

پناهم را 

سایه بان بگذار

گردهایت را بر من نریز

تنم غرق توست

آفتاب

ساحل زیبای دوران نیست

تنش بوسه بر شن ها نیست

آفتاب

خانه ام آن کاخ آرزوهایم کجاست؟