رویای زندگی
رویای زندگی

رویای زندگی

از من دیوانه پرس

مستی و شور جنون از من دیوانه بپرس

گرمی باده از آن نرگس مستانه بپرس

عقل از زمزمه ی بی خبری بی خبر است وصف این لذت جانبخش ز دیوانه بپرس

تو چه دانی ز سرانجام من خانه خراب

سرگذشت دل ویرانه ز دیوانه بپرس

گر ز گیرایی جام نگهت بی خبری

حالت چشم خود از گردش پیمانه بپرس

ماجرای من کاشانه بتوفان داده

از خس و خار بهم ریخته ی لانه بپرس

شمع را نیست بجز شعله ی آتش بزبان

سخن عشق ز خاکستر پروانه بپرس

ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻭ ﭘﺮّ ﻭ ﭘﺎﺕ ﻣﻨﻢ

ﻧﮕﻔﺘﻤﺖ ﻣﺮﻭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺁﺷﻨﺎﺕ ﻣﻨﻢ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺍﺏ ﻓﻨﺎ ﭼﺸﻤﻪ ﺣﯿﺎﺕ ﻣﻨﻢ

ﻭﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﺸﻢ ﺭﻭﯼ ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺯ ﻣﻦ
ﺑﻪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻬﺎﺕ ﻣﻨﻢ

ﻧﮕﻔﺘﻤﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻘﺶ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﺸﻮ ﺭﺍﺿﯽ
ﮐﻪ ﻧﻘﺶ ﺑﻨﺪ ﺳﺮﺍﭘﺮﺩﻩ ﺭﺿﺎﺕ ﻣﻨﻢ

ﻧﮕﻔﺘﻤﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺑﺤﺮ ﻭ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﻣﺎﻫﯽ
ﻣﺮﻭ ﺑﻪ ﺧﺸﮏ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺑﺎﺻﻔﺎﺕ ﻣﻨﻢ

ﻧﮕﻔﺘﻤﺖ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺩﺍﻡ ﻣﺮﻭ
ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻭ ﭘﺮّ ﻭ ﭘﺎﺕ ﻣﻨﻢ

ﻧﮕﻔﺘﻤﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﻩ ﺯﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﺩ ﮐﻨﻨﺪ
ﮐﻪ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺗﺒﺶ ﻭ ﮔﺮﻣﯽ ﻫﻮﺍﺕ ﻣﻨﻢ

ﻧﮕﻔﺘﻤﺖ ﮐﻪ ﺻﻔﺖﻫﺎﯼ ﺯﺷﺖ ﺩﺭ ﺗﻮ ﻧﻬﻨﺪ
ﮐﻪ ﮔﻢ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﺻﻔﺎﺕ ﻣﻨﻢ

ﻧﮕﻔﺘﻤﺖ ﮐﻪ ﻣﮕﻮ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺟﻬﺖ
ﻧﻈﺎﻡ ﮔﯿﺮﺩ ﺧﻼﻕ ﺑﯽﺟﻬﺎﺕ ﻣﻨﻢ

ﺍﮔﺮ ﭼﺮﺍﻍ ﺩﻟﯽ ﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺠﺎﺳﺖ
ﻭﮔﺮ ﺧﺪﺍﺻﻔﺘﯽ ﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍﺕ ﻣﻨﻢ

در کنج دلم

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد * کس جای درین خانه ی ویرانه ندارد.

دلرا بکف هر که دهم باز پس آرد * کس تاب نگهداری دیوانه ندارد.

در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست * آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد.

گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی؟ * گفتا: چکنم دام شما دانه ندارد!.

در انجمن عقل فروشان ننهم پای * دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد.

تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا * ده روز ی عمر این همه افسانه ندارد.

پیشه ی ما

همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ی ما * کوه ماه سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ما

شور شیرین ز بس آراست ره جلوه گری * همه فرهاد تراود ز رگ و ریشه ی ما

بهر یک جرعه ی می منت ساقی نکشیم * اشک ما باده ی ما دیده ی ما شیشه ی ما

عشق، شیریست قوی پنجه و میگوید فاش * هر که از جان گذرد بگذرد از بیشه ی ما