مستی و شور جنون از من دیوانه بپرس
گرمی باده از آن نرگس مستانه بپرس
عقل از زمزمه ی بی خبری بی خبر است وصف این لذت جانبخش ز دیوانه بپرس
تو چه دانی ز سرانجام من خانه خراب
سرگذشت دل ویرانه ز دیوانه بپرس
گر ز گیرایی جام نگهت بی خبری
حالت چشم خود از گردش پیمانه بپرس
ماجرای من کاشانه بتوفان داده
از خس و خار بهم ریخته ی لانه بپرس
شمع را نیست بجز شعله ی آتش بزبان
سخن عشق ز خاکستر پروانه بپرس
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد * کس جای درین خانه ی ویرانه ندارد.
دلرا بکف هر که دهم باز پس آرد * کس تاب نگهداری دیوانه ندارد.
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست * آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد.
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی؟ * گفتا: چکنم دام شما دانه ندارد!.
در انجمن عقل فروشان ننهم پای * دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد.
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا * ده روز ی عمر این همه افسانه ندارد.
همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ی ما * کوه ماه سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ما
شور شیرین ز بس آراست ره جلوه گری * همه فرهاد تراود ز رگ و ریشه ی ما
بهر یک جرعه ی می منت ساقی نکشیم * اشک ما باده ی ما دیده ی ما شیشه ی ما
عشق، شیریست قوی پنجه و میگوید فاش * هر که از جان گذرد بگذرد از بیشه ی ما